سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارام امدم..ارام میروم...نگران مباش!!!

ریحانه...

 

اینم از عکسای ریحااانه خانوم!!

 

 

 

 

 

 

 

چه کار ها که این عطا با ریحانه نمی کنه!

فکر کم چمدون اصفهانه...نه عطا؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با عرض اردات:دوست خواهر صاحب عکس!

قاصدکی.

 


+ نوشته شده در شنبه 89/4/26 ساعت 4:43 عصر توسط عطا | نظر


ایستگاه های بعدی!

کلاس نقاشیم تمام شد....از در مدرسه بیرون آمدم و به سمت ایستگاه اتوبوس با بوم خیسی که در دست داشتم حرکت کردم...

برای دومین بار می خواستم تنها سوار اتوبوس بشم....یه ذره جالب بود....بلیت نداشتم....500 تومان به آقاههه دادم وگفتم دوتا بلیت لطفا....آقاهه گفت:خورد ندارم گفتم پس چهارتا بدین....بعد آقاهه از اون زیر یه عالمه پول خورد در آورد!..من با خودم گفتم:

پس به نظر آقاهه پول خورد یعنی چی؟..خلاصه بلیت رو گرفتم و وایستادم تا اتوبوس بیاد....به خاطر تجربه ای که از دفعه ی پیش داشتم گفتم بذار اول بلیتم رو بدم بعد؛برم بشینم...و به همبن خاطر از در جلوی (مردونه)وارد اتوبوس شدم...تا اومدم بلیت رو بدم آقایون به صورت تعدادی زیادی وارد اتوبوس شدن...منم یه دختر تنها...وسط یه عالمه مرد گیر کردم...یه ذره ترسیده بودم....سعی کردم با شجاعت تمام سر ایستگاه بعد پیاده شم ...یه آقای پیر مردی هم هی غر می زد که فلان و....خلاصه از اون وسط درآمدم...رفتم و از در عقب سوار شدم...اونجا هم بین خانوم ها یه عالمه مرد بودن....دوتا خانوم توی اونجا داشتن د باره ی اینکه گردنبند یه خانومی رو دزد برده بود حرف می زدن یکی از اون خانوم ها که سر یه ایستگاه پیاده شد...اون یکی خانوم دید کسی اطرافش نیست که باهاش حرف بزنه شروع کرد با من صحبت کردن....منم داشتم از خنده غش می کردم....خلا صه بگذریم از اینکه خانومه چقدر صحبت کرد اما موضوع اینکه یه ایستگاه قبل از ایستگاهی که من باید پیاده می شدم پیاده شد.....ومن هم به بوم خیسی که تمام چادر منو کثیف کرده بود نگاه می کردم و به خودم با کشیدن همچین بومی افتخار می کردم!

 

 

 

 

 

می خواستم بگم اون خانومی که توی اتوبوس بوده لابد فهمیده که با چه آدم گلی طرف بوده که با عطا حرف زده...

می دونسته طرف مقابلش چقـــــــــدر با محبته...

می دونسته چقـــــــــدر فوق العاده است.....

می دونسته الان ایا آدمی که داره اینا رو می نویسه چقــــــدر دلش برای اون دختر خانومه تنگ شده و گفته بذار جای اون باهاش حرف بزنم...درد و دل کنم...

می دونسته که....

 

نمی دونید چقـــــــــدر عطا فوق العاده است.....

 

 

ارداتمند:قاصدکی....


+ نوشته شده در سه شنبه 89/4/22 ساعت 4:22 عصر توسط عطا | نظر


حرفی نیست!

دوست دارم
+ نوشته شده در یکشنبه 89/4/20 ساعت 4:29 عصر توسط عطا | نظر


رنگ ها!

مهم نیست چه رنگی هستی!

مهم اینکه عضو رنگ هایی!

 

 

 

+ نوشته شده در جمعه 89/4/18 ساعت 4:56 عصر توسط عطا | نظر


من عطا نیستم...

 

سلام!

امیدوارم حال همتون خوب خوب خوب باشه!

این که الان پشت صفحه ی لب تاپ نشسته و داره آپ می کنه بر خلاف همیشه یه دختر خانومی به نام عطا نیست.

یکی دیگست که خیلی عطا رو دوست داره....

شاید باورتون نشه ولی نمیدونین چقدر سخته آدم بعد از یه مدت خیلی خیلی خیلی کوتاه که تازه با دوستاش انس گرفته بوده و دلش می خواست که خیلی بیشتر با اونا بمونه....یه چیزی به نام زمان...دبیرستان...جدایی...دلتنگی...یا هر چیز دیگه ای که شما دوست دارین اسشمو بذارین بیاد سراغتون و تمام آرزوهای شیرین این چند وقتتون رو(که خیلی خیلی خیلی زود گذشته)نقش بر آب کنه...و اون وقت شما ر و یه تنها بذاره با یه احساسی نسبت به همون چیزی که بهش می گن زمان...دبیرستان...جدایی...یا هر چیز دیگه که شما دوست دارین اسمشو بذارین...و اون احساس چیزی نباشه جز....یه احساسی شبیه تنفر...

دور از انتظار نیست دارا بودن یه همچین احساسی نسبت به دبیرستانی که تازه بهش وارد شدین و باعث تمام نقش بر آب شدن آرزو هاتون و جداییتون بین خودتون و عزیزترین کسا مثل دوستاتون یا معلماتون بوده...و هر کس هم که باشه مسلما بهتون حق می ده اما....

اما این دیگه به عهده ی ماست...این به عهده ی ماست که بتونیم با این احساسمون درست برخورد کنیم...هر چی باشه اون عضوی از وجود ماست..!چه دوسش داشته باشیم و چه نداشته باشیم...!نمی دانم ولی احساس می کنم رفته رفته بحثم دارد مضحک می شود...!بگذریم...

مهم این نیست که بانو امینی شده ایم یا روشنگر ولنجکی یا روشنگری یا امام صادقی یا هر جای دیگری...

مهم این است که روزی روزگاری عطا ها و نویسنده ها(منظورم خودم است!)...پولی ها و....صلی ها و عبدو ها و....همه و همه زیر سقف راهنمایی عشق کردیم...زندگی کردیم...گفتیم...خندیدیم.....و....

اصفهان رفتیم....

احساس می کنم همه مان_ همه ی همه _ روحمان را...عشقمان را...علاقه مان را...شادی های کوکانمان را....و روح سومی بودن را جا گذاشته ایم در راهنمایی و فقط جسممان را از هم دور کرده ایم....و این هیچ اهمیتی ندارد....هیچ اهمیتی ندارد..

هر چقدر هم که بگذرد...ما باز هم...

همان ورپریدگان اولی هستیم....

 

****************

 

نمی دانم چرا دلم نتوانست تحمل کند و هر چه می خواست گفت...

اول از همه از صاحب ولاگ معذرت خواهی می کنم اگر این نوشته ها خیلی مطابق میلش نبود..(ساده بگم ببخشید اینقدر مزخرف شد عطا جوون!!)

دوم نمی دانید چقدر دلم برای صاحب وبلاگ تنگ شده...

سوم....

یه عاااااااالمه دوستش دارم.....

 

 

ارداتمند همه ی شما:قاصدکی..

 

 

 

 

 

 

در هر صورت.....

:)


+ نوشته شده در یکشنبه 89/4/13 ساعت 10:8 عصر توسط عطا | نظر


تغییر

تغییر همیشه اتفاق می افتد اما مهم اینکه هر کسی چه جوری باهاش بر خورد  می کنه و با اون تغییر سازگاری پیدا می کنه....

کلید و رمز موفقیت در همه ی تغییرات امیده.....

اگر وقتی یه پروانه ی از توی  یه پیله بیرون بیاد وامید نداشته باشه. شاید هیچ وقت تا آخر عمرش نتونه پرواز کنه....

یا وقتی یه نوزادی به دنیا می آد اگر امید نداشته باشه هیچ وقت نمی تونه نفس بکشه...

یا وقتی یه دونه ای به سیب تبدیل می شه امید بوده که باعث رشد اون دونه شده...

یا وقتی یه دوست در حالیکه دست به دست دوستش داده جون می ده با امید بوده که دوستیشون به اونجا رسید....

و همه چیز تغییر می کنه...

بیایید در زندگیمون اون پروانه ی باشیم که با امید می تونه پرواز ...

و بدونیم که در دل هر سیبی یک دانه وجود داره و در دل هر دانه ای هزاران سیب پس بیایید دانه باشیم نه سیب....

و با همه ی تغییرات در زندگیمون سازگاری پیدا کنیم و بدونیم که همه چیز تغییر پیدا می کنه به جز ذات و هستی خداوند یگانه...


+ نوشته شده در دوشنبه 89/4/7 ساعت 6:23 عصر توسط عطا | نظر


سکوت برکه...

در کنار برکه ای نیلوفر آبی چتر گشوده است انگار باران می خواهد...

آب نیلوفر را آینه وار به خودش نشان می دهد...

و چه زیباست هنگامی که حشره ای به نیلوفر تکیه می کند...

نیلوفر آبی!!!

و در آن سوتر قاصدکی عاشقانه خود را به دست باد می سپارد...

وقاصدکی دیگر به جهان چشم می گشاید...

و غروب دستش را به آسمان می دهد...

شاپرک از روی گل پر می زند و جای خود را به زنبور ها می دهد!...

و درخت کنجشک را نوازش می کند....

برکه سکوت کرده است!...

چه می تواند بگوید؟...

ناگهان...

قایقی از برکه عبور می کند...

چه بی رحمانه سکوت برکه را می شکند...

 


+ نوشته شده در یکشنبه 89/4/6 ساعت 6:15 عصر توسط عطا | نظر