سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارام امدم..ارام میروم...نگران مباش!!!

تا خدا بخواهد می توان زندگی کرد....

دوستیمان نفس های آخر را می کشید...

دکتر ها جوابش کرده بودند...

اما ما بازهم امید داشتیم...

در دفتر خاطراتمان نوشته بودیم...

امیدواریم که اگر در آینده از کنار یکدیگر عبور کردیم نگوییم...

آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود...

یکی از دوستانم می گفت خاطره نوشتن هدر دادن وقت است ...

اما به نظر من همه چیز خواهد ماند به جز خاطره پس بیایید آن ها راهم جاودانه کنیم...

به نظر من سهراب اشتباه می گویید که تا شقایق هست زندگی باید کرد...

من می گویم تا خدا بخواهد می توان زندگی کرد....

این متن را یک بار نوشته بودم اما بعد برق ها رفت و آن را دوباره نوشتم....


+ نوشته شده در یکشنبه 89/3/30 ساعت 7:12 عصر توسط عطا | نظر


و بازهم حس نوشتنم نمی آید....

حس نوشتنم نمی آید...

چه احساسی پیدا می کنید وقتی یک متن به چه بلندی را تایپ کنید بعد در اثر یک اشتباه همه ی آن پاک شود...

 خوب معلوم است دیگر حس نوشتنتان نمی آید...

چه عذاب آور....

وای...

چرا حس نوشتنم نمی آید؟....

یک خواهشی دارم می شود بگویید تابیاید.....

دلم برایش تنگ شده است!....

حس نوشتن را نمی گویم...

دلم برای آن آشنا  تنگ شده است...

دیروز به مادرم گفتم فقط 4روز از آن روز گذشته است ! اما من به اندازه ی چهار سال این چهار روز برایم گذشته است؟....

چهار....

عبدو تشدید دارد؟....

عارفه چطور؟....

چرا پلی عینک دارد؟...

چرا من عینکم را نمی زنم؟...

 چرا اف ام نیست؟....

قیچی کجاست؟....

روز 20 خرداد چه روزی بود؟...

وای...

چقدر سوال دارم...

چرا بازهم حس نوشتنم نمی آید؟....

من رنگ هارا دوست دارم...

در حیاط مارمولکی روی دیوار است!....

مارمولک را چه موجودی می خورد؟....

به راستی حس نوشتنم نمی آید!...

جدی می گویم....

چهار...

چرا فراموش کردم چراغ اتاق را روشن کنم؟....

وای حس نوشتنم نمی آید!!!!!!!!!!


+ نوشته شده در شنبه 89/3/29 ساعت 1:25 عصر توسط عطا | نظر


آغازی از نو ،با کمک او

به نام که یاد ها را در قلب هم نهاد.

وصدای از دور مرا با لحنی آشنا صدا می زد و می گفت:عطا

و من می پرسیدم :چه کسی بود صدا زد عطا؟

و به یاد آوردم لحظه های که با هم بودیم و نفهمیدیم چقدر زود گذشت

و حالا که وقت ها را گذراندیم ،حسرت آن روز های باهم بودن غمهایمان را پانزده برابر میکند!

بعد از سه سال که به وبلاگ قبلیم سر زدم و تا صفحه باز شد گرد و غباراز صفحه ی مانیتور بیرون زدو تصمیم گرفتم به جای اینکه خانه تکونی کنم یه وبلاگ جدید بزنم!

و امروز که چهارشنبه است!(چهارشنبه چه روزی بود؟)

خلاصه به عنوان اولین آپ در این وبلاگ نازنین قسمتی از شعر نازنینی که خیلی دوسش دارم رو بذارم اونم شعر مسافر سهرابه:

مسافر از اتوبوس پیاده شد

(چه آسمان تمیزی!)

و امتداد خیابان غربت او را برد.

.

.

.

دلم گرفته؛

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم  می برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود!

...

 

 

 

و انتظار یک بار دیگر گفتن عطا بالحن همیشگیت!

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26 ساعت 1:59 عصر توسط عطا | نظر