سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارام امدم..ارام میروم...نگران مباش!!!

گرداب حق من است!!!

 

گرداب حق من است...

خودم خودم را درگیرش کرده ام...

در دیار ما مارها نیش میزنند...

گمان میبری نیششان زهرآگین است اما بزرگت می کند...

وتو نیاز داری به نیش هایشان واگر نه رهایشان می کردی به حال خودشان...

نه گلوهایشان را می گرفتی ونه زهرنیشهایشان را!!!

ارام به  نیش زدنشان گوش میدادی..

 نیش انها روی پوست توست

و

تاثیرش روی افکار تو!

افکار مزاحمی که رهایت نمیکنند تابتوانی درباره راهی که میروی تصمیم بگیری...

آن افکار مزاحم بزرگت کرده اند...

تو با انها خو گرفته ای!!!

حسودی میکنی به افکار دیگران...

به روزگارشان... 

این حق توست!

گردابی که خودت را به خاطر انسانهایه زیادی درونش انداخته ای!!!

نگاهم حتی یک ثانیه هیچ!

یک لحظه هم نسبت به روزگار تغییر نمیکند!!!

روزگار سخت است و زندگی سخت...

واین گرداب روزگار گردابی ایست که حق من است خودم خودم را درگیرش کرده ام!!!

شاید نگاه فردی و تک تک هرکدام از ما به ما یاد اور شود روزگاری که سخت است حق ماست!!!

چون خودمان خودمان را درگیرش کرده ایم...

هیس!...

سکوت کن!!!

فردایی هست!

هرچند که روزنه را مارها به آتش کشیده اند...

ولی من به امید نوری هستم که از آتش روشن تر است!

به آمید امدن آنروز!

امیدوارم خوشتون بیاد...

یاحق!


 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/4/21 ساعت 5:15 عصر توسط عطا | نظر


خداحافظ مردمان هفت صبح!سلام ده صبحی هااااا

اااااااااخی یادش بخیر...

هرروز مثل یه عادت همیشگی...

ساعت 6 صبح بیدار میشدم...

مانتومو تنم میکردمو

به سمت اشپزخونه میرفتمو

لقمه نون و پنیررمو میخوردمو

درجا کفشیو کاملا دزدکانه باز میکردم تا خواهر کوچولوم به خواب رفته از خواب بلندنشه...

واروم اروم در خونه رو باز میکردم

و منتظر سرویس مدرسم میبودم تا بیاد...

ووقتی میومد با بچه های بیحال سرویسمون سلام میکردم و میشستمو یا به رادیوجوانه ماشین گوش میدادم

یا خودمو به خواب میزدم ویا از پنجره ماشین به خیابون پاسداران و ادمهایه با نشاطش نگاه میکردم...

خانوم هایی که شاید چون مجبور بودند زود سر کار بروند ارایش نداشتند و یا اینکه شاید همینطور ساده و بی الایشو دنگ وفنگ سر کار میرفتند...

نمیدانم شاید هم وسایل ارایششان در کیف بزرگشان که به دوش میکشیدند بود!

هر چه بود از سادگیشان خوشم میاد...

و مردانی با کت و شلوار و اراسته که کیف سامسونت به دست میرفتند...

ویا کارگرانی که نمیخاستند شیفت صبح نانوایی هارا بی مشتری بگذارند را با لباس هایی رنگی و کثیف میدیم!

خلاصه تا به مدرسه برسم فکر میکردم ک این سادگی مردمان هفت صبحی چ زیباست!!!

واز ان مهم تر و زیباتر بی الایشی انهاست!!!

حالا که صبح ها میرسد وهفت صبح هارا در این تابستون گرم پشت سر میگذارم و 10 صبح را به چشمانم هدیه میدهم قدر میدانم!

قدر میدانم ان متانت ها وسادگیهاو ناشتایی هایه هفت صبحانه را!!!

دوستایه گلم ی سال گذشت!!!

امسال اخرین تابستونیه که میتونم بیام و بنویسم سال بعد واااای واااای کنکورهههه...

خوشحالم دوباره اومدم....بیب بیب هوراااااااااااااا

دوستایه 10 صبحیههههه من خوشحالم دوبارره میبنمتون سلام.

All These Places Have Their Moments


+ نوشته شده در شنبه 91/3/27 ساعت 5:8 عصر توسط عطا | نظر


خداحافظی...تاعید.....

تو میروی...

من میروم...

تمام ایستگاه میرود...

و من چقدر ساده ام...

هنوز به انتظار تو...

ایستاده ام...

دوستای گلم من تا عید بخاطر درسو مدرسو این حرفا نیستم...

اگر خداباز عمری داد ایشا...عید میام و وبلاگمو بروز میکنم...

شمارو بخدا میسپرم...

حلالم کنید...

خدانگهدار..

.


+ نوشته شده در شنبه 90/7/2 ساعت 1:25 عصر توسط عطا | نظر