با این امید چتر را کنار میگذارم...
خسته شدم از ادمهای کاغذی این دنیا!!!
قطره ای از باران به صورتم اشاره ای کرد...
و به روی دستانم افتاد...
احساس کردم باران گرفته است...
سرم را به سوی اسمان بلند کردم...
قطره ای دیگر به صورتم چکید...
نامیدانه سرم راپایین انداختم و به راهم ادامه دادم...
درفکر فرورفتم...
چ دنیای عجیبی ایست...
ادمها کاغذی شده اند...
یک وجهی شده اند...
احساسات در وجودشان غرقشده...
رفاقتها...
ناگهان صدای دختری از جاپراندم...
نازی چ بچه ی دوستداشتنی ایست!!!
در عمق چشمانش خیره مانده بودم...
امروز حالم اساسی خراب است!!
دلم هیجان میخاهد...
هیجانی مثل صدای گاز زدن یک هویج...
خرچ خرچ...
باران باز صورتم را لمس میکرد و من بی رحمانه ان را از صورتم پاک میکرد...
تا بگذارد...
تا بگذارد رد اشک های چشمانم روی صورتم بدرخشند...
فکرم به سوی انطرف تر مغزم میشتابد...
یک تغییر بزرگ درراهست...
صدای لیسیدن ابنبات چوبی ان کودک دوباره مرا بسمت خودش میکشد...
چ لطیف است هس بچگی...
بیخیال دنیا بودن...
کاغذی نبودن....
منشوری بودن....
منشوری بودن زیباست...
چرا؟؟؟
چون قشنگ رنگ سفیدو به هفت رنگ تجزیه میکنه......
هفت رنگ قشنگ..
وهر کس میتونه ازش یه رنگو بخاطر بسپره...
یه ادم منشوری میتونه بازتاب اعمالو قشنگ جلوه بده...
و کااغذیو یه وجهی نباشه...
میتونه ادمهارو از چند وجه نگاه کنه...
با چند رنگ نگاه کنه...
اما یه ادمه کاغذی...
فقط اون چیزی که روش نوشته رو میبینه ...
همه رو با یه دیدو یه معیار...
چ قشنگه منشوری باشیم...
یادمه یه معلم داشتیم که به مامیگفت:ادمها دونوع اند...
بعضی دریایی و بعضی انگشت دونه ای...
دریایی ها بزرگا...
باعظمتا...
سخاوتمند...
اما انگشت دونه ای ها..
کوچیکو بی ظرفیت...
به امیده روزی که همه دریایی باشیم...
حالا با این امید اجازه لمس صورتمو به بارون میدم...