ایستگاه های بعدی!
کلاس نقاشیم تمام شد....از در مدرسه بیرون آمدم و به سمت ایستگاه اتوبوس با بوم خیسی که در دست داشتم حرکت کردم...
برای دومین بار می خواستم تنها سوار اتوبوس بشم....یه ذره جالب بود....بلیت نداشتم....500 تومان به آقاههه دادم وگفتم دوتا بلیت لطفا....آقاهه گفت:خورد ندارم گفتم پس چهارتا بدین....بعد آقاهه از اون زیر یه عالمه پول خورد در آورد!..من با خودم گفتم:
پس به نظر آقاهه پول خورد یعنی چی؟..خلاصه بلیت رو گرفتم و وایستادم تا اتوبوس بیاد....به خاطر تجربه ای که از دفعه ی پیش داشتم گفتم بذار اول بلیتم رو بدم بعد؛برم بشینم...و به همبن خاطر از در جلوی (مردونه)وارد اتوبوس شدم...تا اومدم بلیت رو بدم آقایون به صورت تعدادی زیادی وارد اتوبوس شدن...منم یه دختر تنها...وسط یه عالمه مرد گیر کردم...یه ذره ترسیده بودم....سعی کردم با شجاعت تمام سر ایستگاه بعد پیاده شم ...یه آقای پیر مردی هم هی غر می زد که فلان و....خلاصه از اون وسط درآمدم...رفتم و از در عقب سوار شدم...اونجا هم بین خانوم ها یه عالمه مرد بودن....دوتا خانوم توی اونجا داشتن د باره ی اینکه گردنبند یه خانومی رو دزد برده بود حرف می زدن یکی از اون خانوم ها که سر یه ایستگاه پیاده شد...اون یکی خانوم دید کسی اطرافش نیست که باهاش حرف بزنه شروع کرد با من صحبت کردن....منم داشتم از خنده غش می کردم....خلا صه بگذریم از اینکه خانومه چقدر صحبت کرد اما موضوع اینکه یه ایستگاه قبل از ایستگاهی که من باید پیاده می شدم پیاده شد.....ومن هم به بوم خیسی که تمام چادر منو کثیف کرده بود نگاه می کردم و به خودم با کشیدن همچین بومی افتخار می کردم!
می خواستم بگم اون خانومی که توی اتوبوس بوده لابد فهمیده که با چه آدم گلی طرف بوده که با عطا حرف زده...
می دونسته طرف مقابلش چقـــــــــدر با محبته...
می دونسته چقـــــــــدر فوق العاده است.....
می دونسته الان ایا آدمی که داره اینا رو می نویسه چقــــــدر دلش برای اون دختر خانومه تنگ شده و گفته بذار جای اون باهاش حرف بزنم...درد و دل کنم...
می دونسته که....
نمی دونید چقـــــــــدر عطا فوق العاده است.....
ارداتمند:قاصدکی....